نوشته شده توسط: نوید نوری
سلام.چند وقتی ننوشتم شرمنده.اوّل شهادت امام موسی کاظم امام هفتم ما شیعیان را تسلیّت می گویم.
حالا شروع می کنم امیدوارم خسته کننده نباشه(اگه خسته کننده است خوش اومدی)
سه شنبه روز آخر درسی پایگاه تابستانی خاتم بود.آقای نعمت(علی آقا مربی)که خودشان با دبیرستانی ها رفته بودند مسافرت قرار بود زحمت امتحان را بر گردن آقای بابایی(ریاضی)بگذارند. آقای بابایی هم به ما اساسی فاز داد و امتحان نگرفت.بچه ها قبل از زنگ ریاضی:بچه ها صداش را در نیارید شاید امتحان نگیره.البته سر جلسه گفته شد ولی انگار شنیده نشد.البتّه من یکی باورم نشد چون آقای نعمت حرف که می زند انجام می شود. خدا را شکر.
ضد حال بعدی همون سر مقاله است.راستش بعد از هر پایگاه یه مسافرت می برند که این دفعه چون ظرفیّت تکمیل نشد نبردند. گفتند:آره اردبیل می برند برای اوّلین و آخرین بار.
آقا نعمت:من که می رم مسافرت وگرنه می آمدم راستی این اردو را از دست ندهید چون دیگه نمی برند. خوب نبردند. رامسر هم نبردند دیگه. تابستان هم رو به پایانه (اه چه زود گذشت با با خوب نبود).
خدا راشکر