سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نوید
[ و بر پلیدیى که در پارگین بود گذشت و فرمود : ] این چیزى است که بخیلان در آن بخل مى‏ورزیدند . [ و در روایت دیگرى است که فرمود : ] این چیزى است که دیروز بر سر آن همچشمى مى‏کردید . [نهج البلاغه]

نوشته شده توسط:   نوید نوری  

یکشنبه 85 اردیبهشت 17  6:0 عصر

امروز تو مدرسه مثل همیشه بود. خاتم همیشه باید دعوت اولیا دهد. بابا دعوت اولیا مثل اینکه از کارت امتیاز بیشتره.

البته هیچ جا مثل خاتم نمیشه. امرز زنگ اوّل بود باز هم آقا نعمت از اون مشق ها داده بود. زنگ دوم تاریخ بود.

آقا واثق خوب معلّمیه و همیشه صندوق خیریه اش در نمره براهه.

آخ جون زنگ ورزش ولی این دفعه امتحانه. دو 5 در 9 متر واقعا سخت بود بعد هم فوتبال(مثل همیشه دعوا بابا به خدا یکی بگه جامه جهانی نیست). خلاصه برگشتیم. رسیدم مدرسه صدای سر و صدای زنگ نهار تو گوشم می پیچید. غذای ما بازم نیامده.امّا صدای آقای منافی من را به خود جلب کرد. دوباره سوما. مثل این که نماز نخواندنند.من می گم خوب آدم تند نماز را بخواند ولی بلاخره بخواند.برگشتم دفتر آقای مقیمی را دیدم بازهم دعوت از یک ولی دیگر.آخه سر شکستن و یک نفر را کشتن که این حرف ها را ندارد.این دفعه مادر یکی از دومی ها (به جز 1/2)آمده بود چون آقای بابایی صحبت می کرد...

من خسته بودم بوی ساندویچ انگار سرحالم کرد.(خوردن زیاد ممنوع_سس مایونز ممنوع_ساندویچممنوع).

زنگ آخر دوباره آقای نعمت داشتیم.ولی این دفعه با امتحان.سر یک سؤال گیر کردم انگار تمام ساندویچ آب شد خب اشتباح نوشتم و در آخر وقت کم آوردم و دو تا سؤال رو نزدم. ای روز بدی نبود. همیشه می گم

خدا را شکر

اگه انشا (خاطره ی) خوبی بود برام نظر بذارین

 

 


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ