نوشته شده توسط: نوید نوری
غروب که برمی گشتیم، خواهر دوستم عاشق دوست ِ دیگرم بود و خواهر من عاشق هیچ کدام نبود و دوستم عاشق خواهرم بود و دوست ِ دیگرم عاشق خواهر دیگرم بود و خواهر او که پهلوی من نشسته بود دیگر سوگند یاد کرده بود که عاشق نشود، اما مینمایاند که دلش می خواهد دوست ِ دیگرم عاشقش شود.او که پهلوی من نشسته بود و اکنون در برگشتن باز پهلوی من بود، خاموش بود، همچنان خاموش بود و تنها کسی بود که نگفته بود و ندانسته بودند عاشق کیست و من اکنون عاشق او شده بودم و هیچ یک از ما بیش از سیزده سال نداشت .
ابراهیم گلستان